کد مطلب:314490 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:198

مادر، در آستانه ی فلج کامل بود
روز غم انگیزی بود، خواهرم به خانه مان آمد و سراسیمه گفت:

- دكترها قطع امید كرده اند.

- چرا؟

- نمی دانم. باید به تهران برویم.

او، پیش از این،موضوع را به مادر گفته بود. مادر كه محبت زیادی به فرزندان و دامادهایش دارد، از این موضوع به شدت متأثر و ناراحت می شود، اما چیزی به زبان نمی آورد.

در تاریخ بیستم بهمن ماه خواهر و شوهر خواهرم به تهران می روند. روحیه شوهر خواهرم خوب بود و ما انتظار داشتیم او دوباره به شیراز بازگردد. اما در چهارم اسفند ماه خبر تأسف بار فوت او به خانواده مان رسید. از آن پس خواهرم و پنج فرزندش تنها ماندند.

اندوه مادر از شنیدن این خبر از همه بیشتر بود، او با شنیدن خبر ناگوار درگذشت دامادش، شوكه می شود و آنقدر بر سر و روی خود می كوبد كه از حال می رود. دو ماه از این ماجرا گذشته بود كه سردردهای مادر شروع شد. او بارها می گفت:

- نمی دانم چرا سرم به شدت درد می گیرد.

- شاید سرما خورده اید. شاید فكر و خیال دارید.

- نمی دانم مادر، خیلی سرم درد می كند.

روزی كه پسر خاله ام فوت كرد، مادر حال خوبی نداشت. خبرهای ناگوار در فواصل اندك به او می رسید و دردهای مادر روز به روز تشدید می شد. آن روز هم مادر با



[ صفحه 442]



شنیدن این خبر، از حال رفت و رنج اصلی او آغاز شد. مادر به راحتی نمی توانست روی پا بایستد. هرچه سعی كردیم او را وادار كنیم در خانه استراحت كند، زیر بار نرفت و گفت:

- نه!... من باید حتما در مراسم او شركت كنم.

او را به زحمت به مراسم بردیم. همه آنهایی كه آمده بودند، شاهد آشفتگی حال مادر بودند. از همین رو با ایما و اشاره به من فهماندند كه او را با خود ببرم.

- مادر، بهتر است من و شما برویم.

- باشد دخترم، برویم.

وقتی مادر پذیرفت از مجلس برویم، یك دفعه دلم ریخت. او هرگز خودش را تسلیم بیماری نمی كرد. آن روز وقتی به ناتوانی خود واقف شد، بیم ما بیشتر شد. از همین رو، بلافاصله به همراه زن برادر و دختر عمویم او را به درمانگاه رساندیم. دكتر معالج پس از معاینه دقیق گفت:

- چیز مهمی نیست.

اما قبل از خروج از مطب به زن برادرم گفت، شما بمانید تا من نسخه اش را بنویسم. از مطب بیرون رفتیم و او را در غیاب ما گفت:

- این خانم سكته مغزی كرده و گویا خطر رفع شده است. به هر حال مراقبش باشید.

با این كه دكتر گفته بود، خطر رفع شده، حال مادر روز به روز وخیم و وخیم تر می شد. نمی دانستیم چه باید بكنیم. یك هفته بعد كه من برای دیدن مادر رفتم، همسر برادرم گفت:

- حال مادر خوب نبود، او را به بیمارستان برده اند.

به سرعت خودم را به بیمارستان رساندم.

- آقا، مادرم كجاست؟

- مادرتان كیست؟

- خانم گودرزیان... من هم دخترش شهره هستم.



[ صفحه 443]



- الآن دكترها مشغول معاینه ی ایشان هستند، باید صبر كنید.

مادر را از اتاق معاینه با ویلچر بیرون آوردند. خدای بزرگ! چه صحنه دلخراشی بود. مادرم پیش از این مثل كوه استوار بود. حالا اما ناتوان و كم رمق روی ویلچر افتاده بود. بی اختیار اشك از چشمانم جاری شد.

- ایشان سكته مغزی كرده اند.

- اما آقای دكتر دست و پای مادر از كار افتاده است. این مشكل چطور حل می شود؟

- این بی حسی و بی حركتی تا چهار ماه دیگر ادامه می یابد. به مرور خوب خواهد شد ولی باید امیدوار باشید كه او مثل سابق خوب و پر انرژی بشود.

برایمان مهم این بود كه مادر بماند، حتی اگر مجبور می شدیم همه ی عمر او را به این حال ببینیم، تحمل شرایط او باز هم آسان بود به توصیه ی دكتر از سر مادر عكس گرفتیم.

روز یكشنبه بیست و هشتم فروردین ماه به خانه ی برادرم رفتم تا عیادتی از مادر كرده باشم.

- حالت چطور است مادر؟!

چه سؤال بی مفهومی می كردم. او را می دیدم كه ناتوان و بی رمق تر شده است. شاید دوست داشتم او به من دلداری بدهد و نگرانی ام را از بین ببرد. در چنین مواردی همه دوست دارند صاحب درد بشنوند كه حالش خوب است و مشكلی ندارد، در حالی كه شاید انتظار بیهوده باشد.

- خوب نیست مادر، حالم اصلا خوب نیست.

مادر به سختی راه می رفت، موقع راه رفتن باید دو نفر به او كمك می كردند، با این حال چند قدم كه راه می رفت، ضعف به او مستولی می شد و رنگ چهره اش می پرید، در نگاه مادر می خواندم كه او بیشتر از ما از این وضع ناراحت است. او گاهی می گفت:

- آخر عمری روی دست شما افتادم، اسباب زحمت شده ام، باید ببخشید.



[ صفحه 444]



حرف های مادر مثل نیشتر به جانمان می نشست. البته ناگفته نماند كه او با وجود ناراحتی، هنوز روحیه ی خوبی داشت. هرگز لبخند از لب های مادر دور نمی شد، او می گفت:

- دلم نمی خواهد آخر عمری دست و پاگیر باشم.

- شما هیچ وقت دست و پا گیر نبوده و نخواهید بود. این را من گفتم و دوباره برای رهایی مادر از این رنج، تلاشم را آغاز كردم. همان روز از یكی از پزشكان وقت گرفتم و بعدازظهر مادر را به همراه خواهرم زهره به درمانگاه شهید مطهری رساندیم. همان جا مادر را روی برانكار خواباندند و به داخل بخش بردند. حال مادر چنان وخیم بود كه بیماران دیگر، نوبت خود را به او دادند و پزشك، مادر را دید.

- مادرتان سكته ی مغزی كرده است. او را به بیمارستان نمازی ببرید و از سرش عكس بگیرید. نامه ی دكتر را به همراه مادر به بیمارستان نمازی بردیم. شبانه از مادر عكس گرفته و قرار شد، صبح روز بعد، برای جواب به بیمارستان برویم. عكس را به دقت ملاحظه كردند و یكی از آنهایی كه تعجب كرده بود، گفت:

- عكس چیز خوبی را نشان نمی دهد.

- منظورتان چیست؟

- هیچی معلوم نیست. باید او را به یك متخصص مغز و اعصاب نشان بدهید.

گویی كار به جاهای باریكی كشیده شده بود. پزشك معالج و متخصص مغز و اعصاب پیدایش نبود. او در بخش ها برای ویزیت بیماران رفته بود و باید هر طور شده پیدایش می كردیم.

دكتر (ر) بعد از ملاحظه ی عكس ها گفت:

- ایشان سكته نكرده اند. به دلیل ضربه ای كه به سرشان خورده دچار ضربه مغزی شده و خون در مغزشان لخته شده است. او باید هر چه سریع تر عمل بشود.

- عمل...! آقای دكتر، یعنی تا این اندازه خطرناك است؟

- به خدا امید داشته باشید. من به اتاق عمل می روم و شما هم بیمار را بیاورید.

به سرعت لباس مادر را عوض كردیم و از طریق بانك خون مقدار معینی خون تهیه



[ صفحه 445]



نمودیم و مادر را به اتاق عمل رساندیم. دكتر با دیدن ما با عصبانیت گفت:

- بیمار را دو ماه دیر آورده اید. حالا هم معطل می كنید؟

خیلی ترسیده بودیم. نمی دانستیم چه كنیم. نگاه دكتر و حتی اضطراب او به خوبی نشان می داد كه بیماری خطرناك تر از تصور ماست. چرا او این قدر عجله كرده بود، نكند... دلمان نمی خواست فكر بد بكنیم، اما فكر خوب هم به ذهنمان نمی آمد.

ساعت یازده و نیم شب مادر را به اتاق عمل بردند و ما دست هامان به دعا و استغاثه بلند بود. خطر هر لحظه در كمین مادر بود و جز خداوند و ائمه ی اطهار علیهم السلام هیچ كس نمی توانست ما را یاری بدهد.

- خدایا، مادرمان را از خودت می خواهیم... یا امام علی علیه السلام به داد ما برس، سلامت مادرمان را خودت به او برگردان... یا ابوالفضل العباس علیه السلام مادر را نجات بده... یا امام رضای غریب علیه السلام شفای مادر را از تو می خواهیم.

زهره خواهرم، سفره ی حضرت ابوالفضل علیه السلام نذر كرد. من یك گوسفند نذر كردم كه به محض شنیدن سلامت مادر، قربانی كنم. چه لحظات روحانی بود. چه دل هایی كه شكست و در اندوه ناراحتی مادر، مویه كرد. همه فقط و فقط به خدا و ائمه ی اطهار علیهم السلام امیدوار بودند.

ساعت نزدیك یك بامداد بود كه یك نفر از اتاق عمل بیرون آمد و لبخند زنان گفت:

- خدا را شكر كنید، حال مادرتان بد نیست. عمل موفقیت آمیز بود. مادر را به اتاق «آی سی یو» (مراقبتهای ویژه بعد از عمل) بردند و ما از خوشحالی روی پا بند نبودیم. وقتی مادر را به بخش منتقل می كردند، رنگ و روی پریده ای داشت. شب تا صبح خواهرم نزد او ماند و ساعت 7 با ما تماس گرفت و گفت:

- مادر می تواند دستها و پاهایش را بلند كند... مادر خوب شده است.

همان روز یك گوسفند قربانی كردیم و روزهای شاد زندگی مان به اعتبار دعاها و استغاثه ها آغاز شد. پزشك معالج مادر می گفت:

زنده ماندن مادرتان چیزی مثل معجزه است. اگر او یك روز دیرتر عمل شده



[ صفحه 446]



بود، شاید حتی در صورت موفقیت هم باز تمام بدنش فلج می شد و آن موقع كاری از دست كسی ساخته نبود.

چند روزی كه از بهبودی مادر گذشت، راجع به ضربه ای كه مادر را از پا انداخته بود، سؤال كردیم. دكتر گفت:

- وقتی آن اندوه وارد شد، مادرتان چنان از خود بی خود شده كه ضربه های سنگین به سر خودش زده بود، به طوری كه خونریزی مغزی همان موقع شروع شده بود.

مادرم به لطف و عنایت خداوند در تاریخ چهارشنبه سی و یكم فروردین از بیمارستان مرخص شد و حالا صحیح و سالم زندگی را می گذراند. من در پایان صحبتهایم یك پیشنهاد به همه خانواده ها دارم. در صورت بروز سردرد یا سرگیجه شدید در اثر زمین خوردگی یا وارد شدن ضربه، حتما به پزشك مراجعه كنند و ضمنا هیچ گاه عنایتهای الهی را نادیده نگیرند. هو الشافی. [1] .


[1] مجله ي خانواده، سال چهارم، شماره ي 74، ص 22 و 23.